عکس شهید

شهید نقشبندی 2
شهید نقشبندی2

 

خاطراتی از شهید سلمان نقشبندیان

شهید بارها به بهانه آماده باش در سپاه می ماند و قطعاً در خیلی از در گیری های شبانه با مزدوران استکبار احتما لاً شرکت داشته است که هر گز حرفی نمی زد که خودش می گفت وظیفه ما دفاع از اسلام است این تکلیف ما است و ما به این راه قدم ننهاده ایم که بگوییم.

ایشان قبل از تصدی مسئولیت  بسیج عضو فعالیت سپاه بود سپس در گروه اطلاعات عملیات  وارد شد . درباره عملیاتی که وی هرگز از آنها سخنی  به میان نیاورده است .باید از همرزمان  وی سرداران فعلی سپاه امیر نوحی  بهروز مرادی رئیسیان عبدالله ویسی و خلیل کیانی پرسید.

ایشان حتی هوایل جنگ و قبل از اشغال قصر شیرین عازم جبهه شد گویا برای فریب دادن دشمن شبها چراغ های منازل فقرا را که زیر آتش سنگین توپخانه هم بود روشن می کرده اند که با وجود سن کم عدم دسترسی ایشان به اسلحه در آن زمان و عدم آشنایی با تاکتیک های نبرد این کار خطیرشان از اتکال کامل  ایشان  به خدا و باورهای بسیار محکم قلبی حکایت می کند .

                                            ****************************

برادرش مازیار که با وی در سومار مدتی حضور داشت نقل کرد که روزی سورنا با افسردگی آهی کشید و گفت :مازیار تنها دلخوشی ما را هم از ما گرفتند گفتم چه طور؟گفت: ما برای خودسازی به اینجا می امدیم  آن سرباز را که می بینی  با ما فوقش توی پادگان شهری حرفش شده است اورا به اینجا تبعید کرده اند جبهه عبادتگاه است نه تبعید گاه و واقعاًاین دردی بود که همه آن مخلصان سرافراز از کوه شدن جبهه ها داشتند .

                                ********************************************

ایشان  در عملیات مطلع الفجر شدیداً زخمی شده بود و حفره عمیقی در انتها ی ران وی ایجاد شده بود . سه بار او را عمل کردند اما چون ایشان برای انجام فرایض جابجا می شدند بخیه ها در می رفت بالاخره با اصرار پس از سومین عمل که او اجازه بیهوشی هم نمی داد (چون نمی خواست لذت ایذاءفی سبیل الله را از دست دهد)را به منزل آوردیم و با پذیرایی کامل بخدمت وی پرداختیم . روزی صبح به او گفتم پسرم گویا این تیر به تو صدمه خیلی شدیدیزده است . گفت:چطور ؟گفتم اعصاب پایت را از بین برده است گفت :چه طور ؟گفتم دردی نداری گفت :شوخی می کنی !گفتم آیا واقعاً درد داری ؟یک سنجاق برداشت و گفت به پایت  بزن با گریه گفتم سبحان الله چه شبهای دراز به خاطر رضای خدا و تیمار از یک عاشق مخلص دایه بیداری کشیدم که اگر تب داشتی پاشویه ات کنم و ثوابی ببرم یا لحاف رویت بکشم یا آبی برایت بیاورم و در خواب هم ندیدم ناله ای بکنی . گفت: توی این راه از درد نالیدن خجالت دارد و هنوز هم در ابهت این اعتقاد احساس حقارت می کنم از این قبیل خاطرات مثنوی هفتاد من می شود .